loading...
عمارشيراني
ادمين بازدید : 4 چهارشنبه 17 آبان 1391 نظرات (2)

پيش از اين ها فكر مي كردم خدا

 

خانه اي دارد كنار ابرها


مثل قصر پادشاه قصه‌ها


خشتي از الماس و خشتي از طلا


پايه‌هاي برجش از عاج و بلور


بر سر تختي نشسته با غرور


ماه، برق كوچكي از تاج او


هر ستاره پولكي از تاج او


اطلس پيراهن او، آسمان


نقش روي دامن او، كهكشان


رعد و برق شب، طنين خنده‌اش


سيل و طوفان، نعره توفنده‌اش


دكمه پيراهن او، آفتاب


برق تيغ و خنجر او، ماهتاب


هيچ كس از جاي او آگاه نيست


هيچ كس را در حضورش راه نيست


پيش از اين‌ها خاطرم دلگير بود


از خدا، در ذهنم اين تصوير بود


آن خدا بي‌رحم بود و خشمگين


خانه‌اش در آسمان، دور از زمين


بود، اما در ميان ما نبود


مهربان و ساده و زيبا نبود


در دل او دوستي جايي نداشت


مهرباني هيچ معنايي نداشت


هر چه مي‌پرسيدم از خود، از خدا


از زمين، از آسمان، از ابرها


زود مي‌گفتند: اين كار خداست


پرس و جو از كار او كاري خطاست


هر چه مي‌پرسي، جوابش آتش است


آب اگر خوردي، عذابش آتش است


تا ببندي چشم، كورت مي‌كند


تا شدي نزديك، دورت مي‌كند


كج گشودي دست، سنگت مي‌كند


كج نهادي پاي، لنگت مي‌كند


تا خطا كردي، عذابت مي‌كند


ناگهان در آتش، آبت مي‌كند...


با همين قصه، دلم مشغول بود


خواب‌هايم، خواب ديو و غول بود


خواب مي‌ديدم كه غرق آتشم


در دهانِ شعله‌هاي سركشم


در دهانِ اژدهايي خشمگين


بر سرم بارانِ گرزِ آتشين


محو مي‌شد نعره‌هايم، بي صدا


در طنين خنده خشمِ خدا...


نيت من در نماز و در دعا


ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه مي‌كردم همه از ترس بود


مثل از بر كردن يك درس بود


مثل تمرين حساب و هندسه


مثل تنبيه مدير مدرسه


تلخ، مثل خنده‌اي بي‌حوصله


سخت، مثل حل صدها مسئله


مثل تكليف رياضي سخت بود


مثل صرف فعل ماضي سخت بود


***

تا كه يك شب دست در دست پدر


راه افتادم به قصد يك سفر


در ميان راه، در يك روستا


خانه‌اي ديديم خوب و آشنا


زود پرسيدم: «پدر اين‌جا كجاست؟»


گفت: «اين‌جا خانه خوب خداست!»


گفت: اين‌جا مي‌شود يك لحظه ماند


گوشه‌اي خلوت نمازي ساده خواند


با وضويي دست و رويي تازه كرد


با دل خود، گفت‌وگويي تازه كرد


گفتمش: پس آن خداي خشمگين


خانه‌اش اين‌جاست؟ اين‌جا، در زمين؟


گفت: آري، خانه او بي‌رياست


فرش‌هايش از گليم و بورياست


مهربان و ساده و بي‌كينه است


مثل نوري در دل آيينه است


عادت او نيست خشم و دشمني


نام او نور و نشانش روشني


خشم، نامي از نشاني‌هاي اوست


حالتي از مهرباني‌هاي اوست


قهر او از آشتي، شيرين‌تر است


مثل قهر مهربانِ مادر است


دوستي را دوست، معني مي‌دهد


قهر ما با دوست، معني مي‌دهد


هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست


قهري او هم نشان دوستي است...


تازه فهميدم خدايم، اين خداست


اين خداي مهربان و آشناست


دوستي، از من به من نزديك‌تر


از رگ گردن به من نزديك‌تر


آن خداي پيش از اين را باد برد


نام او را هم دلم از ياد برد


آن خدا مثل خيال و خواب بود


چون حبابي، نقش روي آب بود


مي‌توانم بعد از اين، با اين خدا


دوست باشم، دوست، پاك و بي‌ريا


مي‌توان با اين خدا پرواز كرد


سفره دل را برايش باز كرد


مي‌توان درباره گل حرف زد


صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد


چكه چكه مثل باران راز گفت


با دو قطره، صد هزاران راز گفت


مي‌توان با او صميمي حرف زد


مثل ياران قديمي حرف زد


مي‌توان تصنيفي از پرواز خواند


با الفباي سكوت آواز خواند


مي‌توان مثل علف‌ها حرف زد


با زباني بي‌الفبا حرف زد


مي‌توان درباره هر چيز گفت


مي‌توان شعري خيال انگيز گفت


مثل اين شعر روان و آشنا:


«پيش از اين‌ها فكر مي‌كردم خدا...» 


ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط رامینک در تاریخ 1391/08/18 و 11:35 دقیقه ارسال شده است

الی بود


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالبي كه درسايت وجود دارد چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 400
  • کدهای اختصاصی